رونق این کلبه کتاب است
شهر بیست/ سرویس فرهنگ و هنر _ وجیهه غلامحسینزاده: پیام صوتیاش را پخش میکنم، «مسجد رو که رد کردید، انتهای کوچه ۱۳ به یه خاکی میرسید، یه راه طولانی رو بیاید تا برسید به یه تک درخت وسط بیابون». اینطور آدرس میدهد، با یک تک درخت وسط بیابان، مثل اینکه توی تاریکی دنبال یک روزنه نور باشی، شبیه امید، درست مثل جایی که خودش بنا کرده. کمی آن طرفتر از مسجد جمکران، توی کوچه پس کوچههای خیابان ظهور، یک خانه امن بنا کرده، پناهگاهی برای همه بچههایی که به دیده نشدن عادت کردهاند.
اسمش کلبه کاغذی است، خانهای برای بچههای حاشیه شهر که زیر سقفش بوی ورقهای کتاب را نفس بکشند، با شخصیت داستانها زندگی کنند و چیزهایی یاد بگیرند، پسرها آمدهاند به استقبالمان که راه را گم نکنیم، بعضیها پابرهنهاند و معلوم است تازه از بازی توی همین کوچههای خاکی اطراف رسیدهاند، با دخترها سینفری میشوند از پنج و شش سال بینشان میبینی تا آنها که بزرگترند. توی یک اتاق حدود بیست متری که بخشی از آن با فرش پوشانده شده و بخشی با حصیر، توی صفهای مرتب پشت رحلهای قرآن نشستهاند و منتظر مربیشان هستند.
«هم کلاس قرآن داریم، هم داستاننویسی و قصهگویی، هم کاردستی و زبان» این را «مهناز» از بچههای کلبه کاغذی میگوید، نه سال دارد و از سه سالگی یکی از اهالی ثابت این کلبه بوده است، از سه سالگی یعنی از همان روزهای اولی که توی رؤیاهای بچهها یک فرشته از شهر سروکلهاش پیدا شد و قرار شد برای بچهها رؤیا بسازد.
از روزهایشان در این کلبه که میپرسم، میگوید: «خانم عبدی هر سال تابستونا کلی کلاس رایگان برامون میذاره، بهمون جایزه میده، کاردستی درست میکنیم، همین چند وقت قبل بادبادک درست کردیم، برای محرم هم پرچم امام حسین درست کردیم و بردیم خونه». بین همه کلاسها اما میگوید کلاس زبان را بیشتر دوست دارد، از علتش که میپرسم میگوید میخواهد در آینده خانم دکتر شود و برای اینکه اسم داروها را بداند باید زبانش را تقویت کند. همه اینها را که میگوید شوق توی چشمهایش را نمیشود ندید. شوقی که به قول خودش «خانم کتابخانه» ساخته است.
زهرا عبدی همان خانم کتابخانه بچههاست. نویسنده ای که انگار کودکی خودش را در تکتک این بچهها دیده باشد، انگار که بخواهد دوباره از زاویه نگاه هر کدامشان در دنیای داستان نفس بکشد یک روز آمد و دست بچههای حاشیه را گرفت تا با هم به دنیای کتابها سفر کنند. «ماجرا از جایی شروع شد که سال ۹۵ به واسطه یکی از همکاران نویسنده برای کارگاههای داستان نویسی به یک مؤسسه خیریه معرفی شدم، از همان کارگاهها بود که مسیر زندگیام عوض شد» این را عبدی میگوید، نویسنده بیش از ۸۰ جلد کتاب که تا پیش از این توی داستان برای بچهها دنیا میساخت و حالا در واقعیت.
برگزیده همایش بین المللی دکترین مهدویت است و کتابهایش دو سال منابع جشنواره کتابخانه رضوی بوده و به خط بریل هم ترجمه شده است. مجموعه قصههای کهن ایرانی و کشکول شیخ بهایی از جمله معروفترین کتابهای اوست که به چاپ هشتادم رسیده است، مجموعه قصههای «من و رایا» هم از دیگر کتاب های عبدی است که ماجراهای دوستی با یک ربات را روایت میکند و تلفیقی است از سنت و مدرنیته.
از جرقه تولد کلبه کاغذی که میپرسم، میگوید: توی همان خیریه بود که برای اولین بار با بچههای حاشیه آشنا شدم و واقعاً شگفتزده شدم، اینکه این بچهها برخلاف خیلی از بچههای دیگری که قبلاً دیده بودم با ذوق و شوق از کلاسها استقبال میکردند و با اینکه تقریباً هیچ بهانهای برای خوشحال بودن نداشتند اما بسیار از زندگی راضی بودند و قدر کلمهکلمهای را که در کارگاه میآموختند، میدانستند.
«بهواسطه شغلم خیلی از شهرهای دیگر دعوت شده بودم اما مواجهه با بچههای محروم برای من بسیار متفاوت بود و دیدم که تا چه اندازه برای یادگیری مهربان و قدرشناس هستند، به خاطر همین به ذهنم رسید که راهی پیدا کنم که این معاشرت را ادامه دهم» و از همان سال ۹۵ بود که این معاشرت آغاز شد تا امروز و حالا همین معاشرت ادامهدار کشیده است به بناشدن کلبهای که آجرها و ملاتش از کلمه است و داستان.
کلبهای که خانهایش به هفت رسیدند تا بنا شد، آنطور که عبدی گفته هیچ کدام از اطرافیانش ذهنیت مثبتی از کاری که قرار بود آغاز کند نداشتند: «همه من را میترساندند، میگفتند اهالی این طور محلهها غریبه بین خودشان راه نمیدهند، اشرار تو را میکشند و میبرند و میدزدند و خیلی حرفهای دیگر اما با همه پساندازم که ۵۰ میلیون تومان بود رفتم پیش یک بنگاه املاک و پرسیدم با این پول میتوانم خانهای را در این محله تهیه کنم؟»
پول یک واحد مسکن مهر تکمیل شده در پردیسانِ آن زمان را داد تا یک اسکلت نیمه کاره در یکی از محلههای حاشیهای شهر بخرد، بعدها هم پول حقالتألیفهایش را داد و با حدود ۴۰ میلیون تومان دیگر مرحله به مرحله یک خانه شصت متری با دو تا اتاق ساخت که خانه امید این بچهها باشد.
«در ذهنم میگفتم اگر میخواهی اینجا ماندگار شوی باید مردم تو را بپذیرند و دوستت داشته باشند به خاطر همین حتی در ساخت اینجا هم از مردم محلی استفاده کردم، با اینکه ممکن بود اگر یک بنّا را از بیرون میآوردم با قیمت کمتری برایم تمام میشد اما ترجیح میدادم از محلیها باشند تا کمکم پایشان به اینجا باز شود، مردم میآمدند از رنجهای جسمی و مالی و روحی که در زندگی دیده بودند برایم میگفتند، بعضی روزها نذری درست میکردیم و پخش میکردیم و گاهی اهالی نذری میآورند و کمکم ارتباطمان شکل گرفت.»
در همان بنّایی ارتباط شروع شد، یک گوشه دوتا کارتن کتاب بود، یک طرف یک سری بازی فکری و یک سمت دیگر کتابهای رنگ آمیزی، همیشه هم در خانه باز بود و ناخودآگاه بدون اینکه هیچ گونه دعوت و حرفی شده باشد بچهها خودشان میآمدند و مشغول بازی و کتاب خواندن میشدند.» این را عبدی از قصه شروع کلبه میگوید و ادامه میدهد: «اوایل که خانه داشت کم کم ساخته میشد، به اهالی گفته بودم که قرار است خانه ما بیاید اینجا و حرفی از کتابخانه نزده بودم، چون قبلاً دیده بودم که بعضیها با کتاب خواندن دخترها مشکل دارند و فکر میکنند با کتاب خواندن، دخترشان سرکش میشود اما برایم عجیب بودم که خود اهالی محل و بچهها فقط با دوتا کارتن کتاب اسم اینجا را گذاشته بودند کتابخانه و من را خانم عبدی کتابخانه صدا میکردند».
حالا آن دو کارتن کتاب تبدیل شده است به ۱۷ ردیف قفسه پر از کتاب که بیشترشان یا کتاب کودکاند، یا درباره کودک. از کتابهای دانستنی، علمی و قصه و شعر گرفته تا کتابهای رنگ آمیزی برای بچههایی که نمیتوانند کتاب بخوانند و یا کتابهایی درباره کودکان مانند اختلال یادگیری و تربیت اسلامی.»
از چگونگی جمع شدن این کتابها که میپرسم، میگوید: اوایل یک سری از کتابها را خودمان خریدیم، اما بعد از اینکه در فضای مجازی مطرح شدیم مرتب کتاب به ما اهدا میشد. بعضی از نویسندهها و نهادها بدون هیچ نامه نگاری به کلبه کاغذی کتاب هدیه میکنند و بعضی ناشران حتی تعداد زیادی فرستادند تا ما در برنامههایی که در روستاها و مناطق محروم داریم، بین بچهها پخش کنیم.»
اما همه چیز هم آنقدرها ساده و به خوشی طی نشده است، عبدی روزهای سختی را هم برای رسیدن به اینجا طی کرده است از روزهایی که اشرار محل تهدیدش میکردند که کتابخانهات را آتش میزنیم تا ساعتهایی که برای شکایت از بعضی کودکآزاریها توی راهروهای کلانتری گذرانده است. «بعد از سختیهای زیادی که کشیدم مردم کمکم من را پذیرفتند، از شماره کوچهها و تیرچراغ برق تا کفسازی و کدپستی و سطل زباله برای محله را خودم پیگیری کردم و با سختی همه این امکانات را به محله کشاندم، هر کجا میرفتم میگفتند اینجا در محدوده شهری نیست و مشمول دریافت خدمات نیست، با هر زحمتی بود بخشی از یک امکانات حداقلی را در اینجا فراهم کردیم، اما حالا هم که جزء محدوده شهری شده، چیزی تغییر نکرده است.»
اما آنطور که عبدی میگوید همین حداقلها هم آنقدر برای این مردم ارزشمند است که تا مدتها تشکر میکنند: «بعد از اینکه شهرداری برای این محله سطل زباله آورد، پیرمرد ۷۰ ساله محل توی کوچه تا کمر خم میشد و از من برای پیگیری این موضوع تشکر میکرد و من عمیقاً دلم میگرفت که این مردم چرا باید برای داشتن یک سطل زباله آنقدر خوشحال باشند».
به خاطر همین قدرشناسیها هم بوده که حالا به قول خودشان خانم عبدی کتابخانه را خیلی دوست دارند، خانم عبدی که برای فراهم کردن چنین کلبهای با همه کاستیهایش سختیهای بسیاری کشیده است: «از یک جایی به بعد فهمیدم که باید به جای پیگیری از ادارات و مسئولان از مردم کمک بخواهم، سال ۱۳۹۶ که زلزله کرمانشاه آمد با خیلی از ارگانهای فرهنگی همکاری داشتم از هر کدام خواستم که برای کار فرهنگی در کرمانشاه، من را همراهی کنند دست رد به سینه ام زدند تا اینکه خودم با کمک ناشر یک سری کتاب را آماده کردم و با تاکسی تا کرمانشاه رفتم و برای بچههای آنجا جلسات داستانخوانی برگزار کردم، آنجا از من مصاحبه گرفتند و منتشر شد و بعد دیدم که خیلی از مردم برای حمایت ارتباط گرفتند و از آنجا متوجه شدم که نباید منتظر ارگانها باشم و باید مردمی جلو بروم.»
به لطف فضای مجازی بود که کمکم عدهای از وجود کلبه کاغذی مطلع شدند و آمدند برای کمک، آنطور که عبدی میگوید: «اول با کلاسهای داستانی و با حضور بعضی از نویسندهها شروع شد، بعدتر کلاس کاردستی راه افتاد و همینطور با حضور داوطلبانه بعضی مربیها پیش رفت تا امروز که چهار روز کلاس ثابت داریم و دوشنبه و پنجشنبهها هم گاهی کارگاههای دورهای برگزار میشود.»
عمده کمکها هم از مردم عادی جامعه میرسد، آنطور که عبدی میگوید: «بیشتر کمکها از جانب کسانی میشود که خودشان هم چندان دستشان باز نیست، مثلاً اینجا خانمی که سرپرست خانوار است و در خانه خیاطی میکند کمک میکند و غذا میدهد، یا بعضی وقتها کسانی داوطلب همکاری میشوند که خودشان دو شیفت در روز کار میکنند و حتی از بیمار توی خانه مراقبت میکنند و این قلبم را گرم میکند که هنوز مهربانی زنده است.»
همین مهربانیها هم بوده که خیلیها را نجات داده و مسیر زندگیشان را عوض کرده، خیلیها مثل «زهرا» شش ساله که تمام سالهای عمرش را در خانه حبس بود و حالا کلبه کاغذی بهانهای برای داشتن روزهای بهتری برای او شده است: «زهرا دختر یکی از اهالی محل بود که خانوادهاش به او اجازه خروج از خانه را نمیدادند و همین باعث شده بود که مثل همسن و سالهایش رشد نکند، تا حدی که برای بالا آمدن از پله قدم برنمیداشت و میخزید و در تکلم هم مشکل داشت و خانواده و آشنایان فکر میکردند که مشکلاتش ژنتیکی است در حالی که اینطور نبود، مدت ها با پدرش صحبت کردم، حتی گاهی دعوا کردم که اجازه دهد دخترش بیاید و با بچه های دیگر معاشرت کند، آنقدر تلاش کردم تا یک روز دیدم دم در خانهشان فرش پهن کرده و بیرون نشسته است، کمکم پایش به کلبه باز شد و حالا که چند ماه از حضورش در کنار بچهها میگذرد، هم در حرکتش و هم در گفتارش به کمک گفتار درمانی خیلی رشد کرده است».
او که حالا خیلی از این بچهها را مانند «مهدی» و «سارا»ی خودش میداند و معتقد است که بسیاری از آسیبهای روحی و جسمی و مالی این خانواده ها از ناآگاهی است و فقط کسی را میخواهند که به آنها آگاهی هدیه کند و اتفاقاً همان زمان است که قدردانی را خوب بلدند، همین روحیه قدردانیشان هم بوده که به او قوت قلب داده و با همه مشکلات مسیرش را ادامه میدهد: «کنار این بچهها خیلی خوش میگذرد، وقتی میآیم و شور و نشاط اینجا را میبینم حالم خیلی خوب میشود، مدتی که کرونا آمده بود و اینجا تعطیل شده بود خیلی حالم بد بود. من و بچههای اینجا زبان هم را میفهمیم، وقتی بغض دارند من میفهمم و وقتی من حالم بد است اینها متوجه میشوند، ارزش هر هدیه کوچکی را که دریافت میکنند میدانند، روحیه شکرگزاری دارند و این حال خوب چیزی است که این روزها کمتر جایی پیدا میشود».
حال خوبی که حالا او فکر میکند هدیه یک نیروی معنوی است، هدیه مردی مهربان برای دوستانش. «بچه که بودم خیلی وقتها به خاطر مشکلات خانوادگی که داشتم، امام زمان را مثل عضو خانواده خودم میدانستم، آنقدر دوستش داشتم که هر شب با او حرف میزدم از همان زمان تا حالا که بزرگتر شدم هر هفته باید حداقل یک بار جمکران بروم، یکی از بزرگترین دلخوشیهایم این است که توی بلوار پیامبر اعظم سوار ماشین باشم و خیره بشوم به گنبد فیروزهای مسجد جمکران، حالا هم که همسایه آقا شدهام فکر میکنم همین که اینجا دارم کار میکنم تمامش لطف امام زمان است، اینکه توانستم با همه مشکلاتی که داشتم درس بخوانم و نویسنده بشوم و کتاب مهدوی بنویسم نگاه خود اوست. اینکه همین حالا محال است که بچههای اینجا چیزی بخواهند و محقق نشود خواست امام زمان است و همین کرامتها هم بود که برایم اثبات کرد که اگر همه ارگان ها و نهادها و سازمانها هم نخواهد، او و خدایش بخواهد میشود و شد.»
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در پایگاه منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
Sunday, 22 December , 2024