روایت خواندنی از لحظه غیبت امام!
«شهر بیست»؛ امام ناپدید شد! ۱۲ بهمن ستاد استقبال از امام برای ساعاتی او را گم می کند. امام بعد از پرواز با هلی کوپتر از بهشت زهرا قرار است به مدرسه رفاه برود اما خبری از او نیست.
روایت خواندنی این ماجرا را از زبان حجت الاسلام والمسلمین علی اکبر ناطق نوری بخوانید که در جلد اول کتاب خاطرات او از سوی انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است:
سرانجام هلی کوپتر در محوطه ای باز نشست، به امام عرض کردم: «شما پیاده نشوید.» خودم پیاده شدم؛ نیروهای انتظامات آمدند و گفتند که آقای ناطق جریان چیست؟ گفتم: «یک جو غیرت می خواهم، غیرت به خرج بدهید. دست هایتان را به هم بدهید تا به شما بگویم که جریان چیست». در همین لحظه در هلی کوپتر باز شد. یک دفعه مردم، حضرت امام را دیدند و ریختند که شلوغ کنند، لذا از مسیری که تعیین شده بود امام را نبردم. از زیر یک داربستی رفتیم و به جایی رسیدیم که باید خم می شدیم لذا به امام عرض کردم: «آقا خم شوید باید از زیر برویم چاره ای نداریم.» موقع ورود امام به جایگاه، مشکل خاصی نداشتیم، امام در جایگاه قرار گرفت، مرحوم شهید مطهری یک سخنرانی کوتاهی کرد. البته قبل از ایشان پسر شهید امانی آیاتی از قرآن تلاوت کرد و حضرت تمام سخنرانی تاریخی خود را شروع کرد. من هم بدون عمامه و عبا تلاش می کردم تا مردم ساکت شوند. حتی احمد آقا گفت: «بدون عمامه و عبا بغل دست امام هستی بد است.» گفتم: «مرد حسابی در این کشمکش از کجا عمامه و عبا پیدا کنم.»
گفتم: «یک دالان درست کنید تا به طرف هلی کوپتر برویم.» هنوز به هلی کوپتر نرسیده بودیم که هلی کوپتر بلند شد، اینجا نه راه پیش داشتیم و نه راه پس. در اثر کثرت جمعیت به جایگاه هم نمی توانستیم برگردیم. به قول معروف جنگ مغلوبه شد، هر کس زورش بیشتر بود دیگری را پرت می کرد. آقایان مفتح و انواری حالشان بد شد و افتادند. من و حاج احمد آقا ماندیم، پهلوانان زیادی آنجا بودند، هر کدامشان عبای امام را می گرفتند و به سمت خودشان می کشیدند. عمامه امام از از سرش افتاد. یک عکس قشنگی از امام از این جا گرفته شد که چشم های امام به طرف آسمان است و بنده می فهمم که امام دیگر تسلیم حق و تن به قضای الهی داده بود. آقای رفیق دوست می گفت که در طی مسیر فرودگاه تا بهشت زهرا در اثر ازدحام جمعیت خیلی نگران امام شدم. امام فرمود: «نگران نباش هیچ حادثه ای رخ نمی دهد.» در این لحظات حساس از بس که مردم را هل می دادم، مچ های دستم از کار افتاد و یقین حاصل کردم که امام زیر پای جمعیت از دنیا می رود و مأیوسانه فریاد می کشیدم: «رها کنید، امام را کشتید».
کار از دست همه خارج شده بود. یک وقت دیدم امام به جایگاه برگشت، هنوز برایم مبهم است که در این شلوغی چطور شد که ایشان به جایگاه بازگشت. واقعا عنایت خدا و دست غیب ایشان را از داخل جمعیت برداشت و در جایگاه گذاشت! خودم را به جایگاه رساندم. دیدم امام نشسته و در اثر خستگی عبایش را روی سرش کشیده کشیده و بی حال سرش را به طرف پایین برده، شاید ۲۰ دقیقه امام در این حالت بود، حالا ماندیم چه کار کنیم. یک آمبولانس مربوط به شرکت نفت ری آنجا بود. گفتیم: «آمبولانس را بیاورید نزدیک جایگاه.» عقب آمبولانس سمت جایگاه واقع شد. احمدآقا دست امام را گرفت و سوار آمبولانس شدند. باز هم عبای امام گیر کرد. عبا را کشیدم و گفتم: «آقا عبا نمی خواهد.» عبای امام را زیر بغلم گرفتم و خیلی سریع بغل راننده نشستم و گفتم:. «برو». گفت: «کجا؟» گفتم: از بهشت زهرابیرون برو.» کمک ماشین را زد و از پستی و بلندی سنگ های قبر، ماشین حرکت کرد و آژیر می کشید و از بلندگوی آمبولانس می گفتم: «بروید کنار، حال یکی از علما به هم خورده، باید او را به بیمارستان برسانیم.» اگر می فهمیدند امام داخل آمبولانس است، آمبولانس را تکه تکه می کردند.
از بهشت زهرا که بیرون آمدیم بدنه ماشین از بس که به این نرده و سنگ ها خورده بود، له شده بود. یک مقداری که به سمت تهران آمدیم، هلی کوپتر از بالا آمبولانس را دیده بود و در یک فرعی نشست، ما هم با آمبولانس، خودمان را به هلی کوپتر رساندیم.
مجدداً جمعیت به ما هجوم آورد ولی با زحمت توانستیم امام را سوار هلی کوپتر کنیم. در حین حرکت می گفتیم کجا برویم؟ و احمد آقا گفت: «برویم جماران». چون جماران نزدیک کوه بود و درخت زیاد داشت، هلی کوپتر نمی توانست بنشیند.
خلبان برگشت با یک شوقی گفت: «آقا برویم نیروی هوایی.» گفتم: «می خواهی ما را داخل لانه ی زنبور ببری.» گفت: «پس کجا برویم؟» یک دفعه به ذهنم زد. صبح که آمدم ماشین را نزدیک بیمارستان هزار تختخوابی پارک کردم و حالا از آسمان پایین بیایم و در زمین تصمیم بگیریم که کجا برویم. به خلبان گفتم: «جناب سرگرد می توانی بیمارستان هزار تختخوابی بروی؟» گفت: «هر جا بگویی پایین می روم.» گفتم: «پس برویم بیمارستان.»
هلی کوپتر در محوطه بیمارستان نشست. در اثر صدای هلی کوپتر تمام پزشک ها و پرستارها بیرون دویدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. تصور می کردند درگیری و کشتاری شده و عده ای را آورده اند، وقتی پیاده شدم پزشکان می پرسیدند: «چه اتفاقی افتاده است؟» من سریعا درخواست آمبولانس کردم. یکی از پزشکان گفت: «این جا بیمارستان است. آمبولانس برای چه می خواهی؟» گفتم: «ما یک بیمار داریم باید جایی او را ببریم.» گفت: «خوب همین جا بیمارستان است.» گفتم: «خیر نمی شود بیمار ما اینجا باشد، باید او را ببریم.» آقایان رفتند یک برانکارد آوردند، من آن را پرت کردم و گفتم: «ما آمبولانس می خواهیم، شما برانکارد می آورید؟» پزشکی به نام دکتر صدیقی گفت: «من یک ماشین پژو دارم، بیاورم؟» گفتم: «بیاور.» ایشان ماشین را آورد نزدیک هلی کوپتر. در هلی کوپتر را که باز کردیم تا این پرستارها و پزشکان امام را دیدند، همه فریاد کشیدند و با هجوم آنها اوضاع ما به هم ریخت. خانمی دست امام را گرفته بود و می کشید و گریه می کرد. با زحمت خانم را جدا کردیم.
امام و احمدآقا و آقای محمد طالقانی سوار شدند و ماشین حرکت کرد. من خودم را روی سقف پرت کردم و ماشین تند می رفت. گفتم: «این قدر تند نروید.» احمدآقا که فکر می کرد جامانده ام، گفت: «تو هستی؟!» گفتم: «پس چه؟ من که رها نمی کنم.» راننده ماشین را نگه داشت و سوار شدم.
پس از مدتی رسیدیم به بن بستی که صبح ماشینم را پارک کرده بودم. از آقای دکتر عذرخواهی و تشکر کردیم. امام را سوار ماشین پیکانم کردم. دیگه خودم راننده بودم و احمدآقا هم کنار من نشست. سه نفری در خیابان های تهران راه افتادیم. همه جا خلوت بود، چون همه در بهشت زهرا دنبال امام بودند اما امام داخل پیکان در خیابان های خلوت تهران بود. احمدآقا گفت: «برویم جماران.» امام فرمود: «خیر.» عرض کردم: «آقا برویم منزل ما.» فرمود: «خیر.» سوال کردیم: «پس کجا برویم؟» امام فرمود: «منزل آقای کشاورز».
من قبلاً یک منبری برای این خانواده رفته بودم و معروف بود که اینها از فامیل های امام هستند. آدرس منزل ایشان را نیز نداشتیم. فقط احمدآقا می دانست که در جاده قدیم شمیران و خیابان اندیشه زندگی می کند. به جاده قدیم شمیران جلوی سینمای صحرا آمدیم. ماشین را کنار زدم. احمد آقا دنبال آدرس منزل کشاورز رفت. بالاخره پرسان پرسان جلوی منزل آقای کشاورز در خیابان اندیشه آمدیم. احمد آقا گفت: «همین خانه است.» در منزل را زدیم، پیرزنی در را باز کرد، پیرزن اصلاً داشت سکته می کرد و باورش نمیشد خواب می بیند یا بیدار است و قصه چیست؟
وارد منزل شدیم. امام داخل آشپزخانه رفت و جویای احوال تمام فامیل ها بود. از شدت خستگی زیرچشم های امام کبود شده بود. ما نماز ظهر و عصر را با امام به جماعت خواندیم. یک غذای ساده ای این پیرزن آورد.
پس از صرف غذا، امام گفتند: «یک عبایی برای من پیدا کنید.» لذا من رفتم جماران منزل آقای امام جمارانی و سه عبا گرفتم؛ یکی برای خودم، یکی برای احمدآقا و یکی هم برای امام آوردم. جالب اینجاست که همه آقایان علما و اعضای کمیته استقبال، امام را گم کرده بودند و خیلی نگران بودند که امام را با هلی کوپتر کجا برده اند. نگران بودند که رژیم، آقا را برده باشد. نهضت آزادی ها از طریق دولت پیگیری کرده بودند، ساواک جواب داده بود که تا بیمارستان هزار تختخوابی و سوار شدن ایشان بر یک پژوی نقره ای را خبر داریم اما بعد رد آنها را گم کرده ایم. این خیلی عجیب است که ساواک هم رد ما را گم کرده بود، لذا احمدآقا به کمیته استقبال تلفن زد و گفت: «حسین آقا را بگویید بیاید تلفن را بردارد.» حسین آقا نیز آمده بود و احمد آقا از خوف این که ممکن است تلفن در کنترل ساواک باشد به حسین آقا گفت: «ما منزل کسی هستیم که در بهشت زهرا بغل دست تو ایستاده بود.» احمدآقا، آقای کشاورز را در بهشت زهرا بغل دست حسین آقا دیده بود. سه ربعی نگذشته بود که آقای پسندیده هم آمد. من هم در اثر خستگی و فشارهای زیاد نزدیک غروب به منزل رفتم، شب، مرحوم عراقی و دیگر آقایان هم آمده بودند و امام را از منزل آقای کشاورز به مدرسه رفاه بردند.
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در پایگاه منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
Saturday, 23 November , 2024