بار دیگر شهری که دوست میداشتم
شهر بیست/ سرویس اجتماعی _ وجیهه غلامحسینزاده: ایستادهام روبهرویش، عرض خیابان را با چشمهایم متر میکنم، باید ۲۰ متری باشد. توی توصیههای پزشکی گفته بودند حداقل یک تا سه متر فاصله برای مراقبتهای بهداشتی لازم است اما کار از محکم کاری عیب نمیکند، دورتر میایستم. میگویند اینجا مرکز اصلی مراقبت از بیماران مبتلا به کرونا در قم است. بیمارستان کامکار. همان که امروز نقل محافل خبری شده است.
خیابان ۱۹دی را گذاشتهام حائل بین خودم و بیمارستانی که میگویند ظرفیتش از بیماران مشکوک به کرونا تکمیل است. اینکه میگذراند داخل شوم یا نه را نمیدانم، نمیپرسم هم، ته دلم ترجیح میدهم نگذراند. توی دلم ترسم را پشت این جملهها پنهان میکنم که «اجازه نمیدهند» یا «حضورم مانع کارشان است». من اما میترسم. از جان خودم کمتر. میگویند کرونا زورش به جوانترها نمیرسد. میترسم که ناقل باشم. برای پدر مبتلا به بیماری تنفسیام. برای مادر مبتلا به قندخون بالایم. برای همه مردم شهری که دوستش دارم.
شهری که حالا دلم بیشتر از همیشه برای آن میتپد. باران حالا بند آمده. این روزها باران کل شهر را شُست. شبیه وقتهایی که کسی حالش بد میشود و آب میپاشند روی صورتش. انگار خدا خواسته باشد جان تازهای به شهر بدهد. چالههای توی خیابان و جویها پر از آب شدند. دکتر مینو محرز توی ویدئویی اینستاگرامی میگفت ویروس کرونا سنگین است و روی قطرهها سوار میشود. من به این قطرهها هم مشکوکم.
تکیه دادهام به کرکره پایین کشیده یکی از مغازههای روبهروی بیمارستان کامکار، به حافظهام فشار میآورم که کدام یکیشان بود، همان شیرینی فروشی همیشه پر از مشتری که ویترینهایش از شیرینی پر و خالی میشد، یا آن انتشاراتی که پشت شیشهاش زده بود «پرینت سیاه و سفید نداریم، لطفا سؤال نفرمایید».
خبری از شلوغی همیشگی خیابان ۱۹ دی نیست، جای پارک تا دلت بخواهد پیدا میشود. توی خیابانی که همیشه از عبور همیشگی تاکسیها زردپوش بود حالا تاکسیها هم انگشت شمارند. میشود عبور و مرور مردم و ماشینها را با چشم شمرد. هرچند وقت یکبار، چند نفری وارد بیمارستان یا داروخانه میشوند و گاهی کسی خارج. بخشی از خلوتی خیابان را میگذارم پای ساعت، هنوز ۹ صبح هم نشده.
چند مغازه پایینتر مردی حدود ۵۰ ساله کرکره مغازهاش را تا نیمه میدهد بالا. انگار که امیدی افتاده باشد به دلم. سراغش میروم. ماسکش را گرفته توی یک دستش، به پهلو میایستد زیر کرکره تا نیمه بالا کشیده و با دست دیگرش هلش میدهد بالا.
توی خانه ماندن خستهاش میکند و با هزار قولی که همسرش گرفته، راضی شده که در مغازهاش را نبندد، این را در جواب سؤالم میگوید که چرا در خانه نمانده. از ماسک توی دستش که میپرسم، میگوید: «خانمم توی تلگرام خونده بوده که توی محیط بسته فقط باید ماسک زد منم توی مغازه میزنم، البته اگر مشتریای به کار باشه».
میپرسم همه این روزها آنقدر خلوت بوده یا هنوز وقت کارشان نرسیده، «والا شما مقایسه کن با شب عیدی دیگه، شب عید پارسال کِی خیابونا اینطوری بود؟ مردم کارا ضروریشون رو که ول نمیکنن، کاسب جماعت که نمیتونه کاسبی نکنه، اما بیخودی تو خیابونم دیگه کسی نمیچرخه».
صدای پیامک گوشی موبایلم بلند میشود، v.behdasht است. «به طور مداوم و در هر زمان ممکن. اقدام به شستوشوی کامل دستها با آب و صابون نمایید». یادم میافتد که چند ثانیه پیش دستم را گرفته بودم به دریچه در مغازه. اسپری ضدعفونی کننده دستهایم را از کیفم بیرون میآورم. مغازهدار میگوید: «خانم از اینا به دستا منم میزنی؟»
نگاهم از پشت شیشه مغازه به در بیمارستان است. آمبولانسی وارد بیمارستان میشود، مرد مغازهدار میگوید: «معلوم نیست کدوم بیچارهای توشه». از میزان تردد آمبولانسها و مردم به بیمارستان که میپرسم، میگوید: «یکی دو روز اول زیاد بود، حالا اوضاع آرومتره، دیگه ظرفیت نداره کامکار، خیلیها رو بردن فرقانی و امام رضا، البته ما که خیلی از اون تو خبر نداریم، این چیزی هست که از بیرون میبینیم.»
راست میگوید. از بیرون اوضاع چندان بحرانی به نظر نمیرسد. انگار شهر تعطیل شده باشد مثل صبح روزهای جمعه که منتظر چنین هوایی بودی تا شال و کلاه کنی برای قدم زدن و تو ترجیح میدهی برای چند ساعت حافظهات را از دست داده باشی و هندزفری را بگذاری توی گوشت و «روزگار غریب» علیرضا قربانی گوش کنی.
حتما او هم دارد روزگار غریب گوش میدهد، زن جوانی که هندزفری سفیدش حتی از روی مقنعه هم معلوم است. میگوید کارمند مخابرات است و حالا که ساعات کاری ادارات تغییر کرده، دیرتر باید به اداره برود. میگوید مادر یکی از دوستانش در اثر کرونا فوت کرده و برای او تعریف کرده که در بخش مخصوصی از بهشت معصومه(س)، خاکش کرده اند. در عمق بیشتری از فوتیهای عادی، بدون غسل، بدون نماز، بدون اینکه خانوادههایشان بتوانند با عزیزشان وداع کنند.
موبایلم هنوز توی دستم است، کسی از اهالی قم توی اینستاگرام پست گذاشته که دیروز چند ساعت توی ترمینال جنوب تهران کسی جرئت سوار کردنش را نداشته، میگوید حتی کسی نزدیکشان نمیشده و آخر مجبور شدهاند به اسم مسافر اراک و با کرایه دوبرابر سوار ماشین شوند. میگوید شبیه جذامیها با اهالی قم رفتار میکنند. کامنتهای زیر پستها را که میخوانم بیشتر دلم میگیرد. سیل لرستان و گلستان را مرور میکنم. زلزله سرپل ذهاب را یا اصلا هر بحرانی که از کشور به یاد دارم، تصویر حضور قمیها توی همه این بحرانها مرور میکنم. همان روزهایی که برخلاف امروز، کسی از قمیها فرار نمیکرد.
یک ساعت گذشته و هنوز سرم در دنیای مجازی است. اینستاگرام را میبندم. شاید دنیای واقعی قشنگتر باشد، حالا کرکره مغازههای بیشتری بالا رفته، رفت و آمد به بیمارستان هم بیشتر شده، آدمهای بیشتری در خیابان دیده میشوند و کم کم خیابان ۱۹ دی همان رنگ زرد همیشگیاش را پیدا میکند.
به خواهرم پیام میدهم «از خودت و همکارات برام عکس بفرست». آن سمت خیابان است. پشت این حائل ۲۰ متری که بین خودم و بیمارستان کامکار قرار دادهام. میخواهم عکسشان را منتشر کنم با این کپشن «با هم کرونا را شکست میدهیم». پیام خواهرم میرسد. عکسی هشت نفری که کنار هم ایستادهاند با لباسهایی سفید، شبیه لباس های فضانوردی، تشخیص زن و مردشان هم ممکن نیست. دکمه play گوشیام را لمس میکنم، صدای علیرضا قربانی پخش میشود، «روزگار غریبی است نازنین».
*تیتر برگرفته از نام کتاب نادر ابراهیمی با عنوان «بار دیگر شهری که دوست میداشتم»
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در پایگاه منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
احمد گائینی
تاریخ : ۹ - اسفند - ۱۳۹۸
خیلی عالی بود خدا قوت
A
تاریخ : ۱۰ - اسفند - ۱۳۹۸
دستتون درد نکنه. تو این موقعیت که مردم قم رو سوژه کردن
وفحش میدن. شما. اینطوری از شهر تعریف کردی دستت درد. نکه
خانی
تاریخ : ۱۰ - اسفند - ۱۳۹۸
جالب بود. کاش رسانه ها بیش از حد مردمو نمی ترسوندند