یادداشت/ علیرضا رحیمی

نقد فیلم «پیرپسر»/ «شتاب کردم که آفتاب بیاید، نیامد»

علیرضا رحیمی منتقد سینما طی یادداشتی در نقد فیلم «پیرپسر» به کارگردانی اکتای براهنی، نوشت: «یک خانه کهنسال، یک پدر و دو فرزند و تکرار تاریخ مصاف پدران و پسران. «پیرپسر» فیلمی تلخ و گزنده است که ما را تا انتها و تا آستانۀ افشای رازهای خوفناک این خانواده روی صندلی نگاه می‌دارد. نفس را در سینه حبس می‌کند.»
پایگاه خبری شهر بیست (shahr20.ir) :
نقد فیلم «پیرپسر»/ «شتاب کردم که آفتاب بیاید، نیامد»
شناسه : 92904 | انتشار : ۱۱ تیر ۱۴۰۴ - ۱۷:۴۱   پرینت

شهر بیست/ سرویس فرهنگ و هنر _ علیرضا رحیمی ‌ریسه: چهره خسته «علی» از پس سال‌ها تحقیر پدر، تحقیرهای محیط کار و تحقیرهای اجتماع واپس‌زده نشان از درخودفروماندگی دارد، چنان‌که دیگر او را یارای مقاومت بر سر «هیچ» هم نیست حتی. تغییر در مسیر هیچ «حتی»‌ای نیست حتی. هیچ جانی نمانده برای کندن حتی. حال در این وانفسا، ناگهان باد سرنوشت بر دفتر ایام می‌وزد. خوش و ناخوش. شاد و غم‌افزا. وقت رها شدن است؟ وقت تغییر است؟ خلاصی از هرچه توان به یغما رفته حتی؟ اما «علی» تمام از دست رفته‌ها و تمام هرز رفتن‌ها را و تمام وحشت‌های حتی «تمام‌گشته‌»ها حالا نگرانی او شده برای برادر. انگار حالا همه چیز برای خودش علی‌السویه است. و اگر آخرین تیر ترکشی هم مانده است اگر مانده باشد، باید برای برادر در چله نشیند. برادری که اصلاً از جنس او نیست. حالش احوال او نیست. خواست‌اش خواسته‌های او نیست. شاید خود زندگی دریغ‌شده‌ای‌ست که «رضا» حالا انگار از میان بقایای «امید» برجامانده از جرز دیوارهای چرک و عفونی خانۀ نامسکون مسکونی مرده‌های متحرک طلب می‌کند. ارواح حتی از حضور در این خانه هراس دارند. از آنچه در پستوی خانه و در عمق جان بی‌جان این خانه مسکون است وحشت دارند. «رضا» و «علی» می‌خواهند از این دیوارها بگذرند. طنز سیاه داستان در اینجاست که برای رهایی از زندان خانه باید پدر را در آن زندانی کرد. باید طعم هوای مسموم خانه را از ورای دود و افیون به ریه‌های ناکار او فرو کرد. باید او را هم شریک دردهای خویش کرد. باید اسرار هویدا کرد.

«پیرپسر» داستان نبردی فرسایشی و خونبار بر سر سرنوشت خانه‌ای به ظاهر کلنگی است. برای گذر از امروز به استقبال فردایی که قرار است بیاید. می‌آید؟

نقد فیلم «پیرپسر»/ «شتاب کردم که آفتاب بیاید، نیامد»

یک خانه کهنسال، یک پدر و دو فرزند و تکرار تاریخ مصاف پدران و پسران. «پیرپسر» فیلمی تلخ و گزنده است که ما را تا انتها و تا آستانۀ افشای رازهای خوفناک این خانواده روی صندلی نگاه می‌دارد. نفس را در سینه حبس می‌کند.

«اکتای براهنی» متأثر از جهان داستانی آثار «داستایفسکی» و گوشه چشمی به اسطوره‌های بومی خود همچون داستان پر آب چشم رویارویی رستم و سهراب تلاش می‌کند همچون نویسندۀ محبوبش به اعماق خیره شود. آنقدر به اعماق تاریک خیره می‌نگرد تا نور به چشمان‌مان بنشیند.

نقد فیلم «پیرپسر»/ «شتاب کردم که آفتاب بیاید، نیامد»

«داستایفسکی» که خود از سنتی به شدت مسیحی برآمده و مفاهیمی چون گناه و رابطۀ پرتنش پدر و پسر را که همواره شمایلی از مسیح مصلوب را با خود حمل می‌کند از تنهایی انسان می‌نویسد و در پیشگاه پدر آسمانی خود همواره از رنجی سهمگین ضجه می‌زند. او همواره در پی مفری به سوی رستگاری است. همواره نشانه‌های رهایی را در زندگی زمینی خود و آدم های اطرافش می‌جوید. گاه در این مواجهه آدم‌های قصه‌هایش در پی آب تربت و زدودن تن فانی خویش از گناهان و توجیه رفتارهای شرمناک خویش‌اند و گویی در پیشگاه پدری سختگیر استغاثه می‌کنند. و گاه به نبردی بی‌ثمر می‌نشینند و همچون پایان کار سهراب، مغلوب می‌شوند.

اما جهان داستانی «اکتای براهنی» خشن‌تر و غضبناک‌تر است. جایی برای استغاثه و طلب یاری نیست. تنها زوزه‌هایی جگرخراش است از بطن تاریخ. از دل اعماق.

«غلام باستانی»، اما هیچ رنگ و بویی از پدر ندارد. هیچ ردی از پدری مسئول در او نیست. پدری همیشه غایب به وقت نیاز و همیشه حاضر به قصد آزار بوده است. رابطۀ این پدر با دو فرزند پسر خود به شدت ما را به یاد پدر خلافکار همیشه غایبی می‌اندازد که پس از سال‌ها به خانه بازمی‌گردد. غلام «پیرپسر» به مراتب شقی‌تر و رذل‌تر از پدر فیلم «بازگشت» به کارگردانی «آندری زویاگینتسف» است. و پایان کار متفاوت‌تر. عقوبت‌ها یکی نیستند. همانطور که آدم‌ها انگار یکی نیستند.

نقد فیلم «پیرپسر»/ «شتاب کردم که آفتاب بیاید، نیامد»

کارگردان روسی به تمام زیر و بالای فضاهای داستایفسکی نویسندۀ هموطن خود اشراف دارد و با او عجین‌تر است. به عکس، فضای درام ملتهب «براهنی» اگرچه می‌بایست متأثر از فضای سرد و غمبار «داستایفسکی» باشد اما راهی را می‌رود که «پیرپسر» را از سنت روسی «داستایفسکی» دور می کند. چون کارگردان پای در جاهایی که پدر خویش، پدر نویسنده و شاعرش پیشترها گام نهاده است، برجاهای امن و آشنای آموخته از پدر پای می‌گذارد؛ او را از سر دلبستگی یک پسر به تجربیات پدر، به فضاهای دیگری می‌کشاند. چنان‌که جای جای فیلم یادگارهایی از مشق‌های رضا براهنی پدر می‌بینیم. تکه‌هایی از اشعار او، دلبستگی‌های او به جریان ادبی «نسل بیت» که ردپای آن را در صحنۀ یک گعدۀ هنری در فیلم واضح‌تر می‌بینیم. یعنی ارجاعات بینامتنی کارگردان به علقه‌های پدر.

فیلم اگرچه می‌بایست وامدار فضای سرد و کند درامی روسی باشد اما خواسته یا ناخواسته فضاهای چرک و متعفن هرزه‌گردی‌ها و شب‌گردی‌ها و دود و افیون و بدمستی‌ها در داستان‌های «بوکوفسکی» و درام‌های پرتنش یک «رئالیسم کثیف» را تداعی می‌کند. رئالیسم کثیفی که با تمام مراعات و معذوریات فیلمساز در نمایش عمق پلشتی و زشتی زیست قهرمانانش باز به خوبی عیان است.

پدر در طول فیلم جز یک‌بار که اتفاقی خودش را در آینه می‌بیند و از ترس پس می‌رود، روی روشن و مثبتی ندارد و از خودش فاصله نمی‌گیرد و این فرصت خوبی‌ست برای هنرنمایی بی‌وقفۀ «حسن پورشیرازی» در ۱۹۰ دقیقه فیلم. چنان‌که یک لحظه چشم از او برنمی‌داریم. یک بازی نفس‌گیر و جان‌دار.

نقد فیلم «پیرپسر»/ «شتاب کردم که آفتاب بیاید، نیامد»

«حامد بهداد» در نقش «علی» پسر بزرگتر از همسر اول «غلام» است که احتمالاً «غلام» دق‌مرگش داده است. پسری که در خود فرورفته و خشمش را فرومی‌خورد. احیاناً اهل خواندن است. اهل فهمیدن است و این‌ها همه به ضرر او تمام شده است. او را تلخ‌تر و کم‌تحرک‌تر کرده است. گویی در پی یک لحظۀ تاریخی برای رهایی‌ست. لحظه‌ای هنوز نیامده و به انتظار آمدنش لحظه‌ها را کشته. انتظاری چنان مهیب که «علی» را به ورطۀ انفعالی عمیق بلعیده است.

پسر دوم «غلام»، «رضا» با بازی «محمد ولی‌زادگان» به عکس، شخصیتی عصیانگر و پرخاش‌جو دارد و مدام با پدر در تکاپوست و گویا خوی وخصلت مادر یعنی همسر دوم «غلام» را هم دارد. مادری که راز مخوف «غلام» و این خانه با او گره خورده است. «رضا» اگرچه از «علی» جسورتر است اما ناپخته است و گاه رفتارش از فرط سادگی به معصومیتی کودکانه پهلو می‌زند.

پی و ستون این خانۀ مصادره‌ای که «غلام» با تزویر و دغل‌کاری صاحب آن شده است، گویی روی بشکۀ باروتی قرار دارد که تنها منتظر جرقه‌ای برای اشتعالی ویرانگر است. این جرقه با ورود یک زن زیبا مهیا می‌شود.

نقد فیلم «پیرپسر»/ «شتاب کردم که آفتاب بیاید، نیامد»

ورود رعنا با بازی «لیلا حاتمی» به زندگی غم‌بار خانوادۀ «باستانی»، ضربۀ آخری‌ست برای رمباندن این دیوارها و فروپاشی نهایی. «غلام» برای فرونشاندن آتش درون خود؛ برای آرام کردن دیو خفته‌اش، درست در لحظات آخری که به فروش این خانۀ کلنگی رضایت داده. پای «رعنا» را به زندگی و خانۀ هراسناک خود باز می‌کند. به بهانۀ اجاره‌دادن به زنی تنها و دست‌تنگ. درست از همین‌جاست که تیر از چله رها می‌شود. «حسن پورشیرازی» همۀ نگاه‌ها را به سمت خود می‌دزدد. ما را به تاریخ ارجاع می‌دهد. بازی‌اش ما را به یاد بازی محمدعلی کشاورز و نقش ماندگار «شعبان استخونی» در سریال «هزاردستان» می‌اندازد. چنان هیولای درون‌اش را بیدار می‌کند که ما هم می‌ترسیم. و آن‌همه ضعف و ترس پسران در برابرش را باور می‌کنیم. مشتمان را در هوا خالی می‌کنیم بی‌هوا بیخ‌گوشش. بیهوده با او گلاویز می‌شویم. و او گلوی ما را سخت می‌چسبد.

او را نهیب می‌زنیم با صدای خفه… با صدای زخمی:
هان، تو رستم نیستی. تو از تخمۀ تورانی. تو از صلب شیطانی. تو از ما نیستی. تو پدر ما نیستی.
تن رنجور رضا را در آغوش می‌کشیم و در کنار علی نیمه جان، به در و دیوار این خانه لعن و نفرین می‌فرستیم.
راستی رعنا کجاست؟

*تیتر تکه‌ای از شعر رضا براهنی

نوشته های مشابه
سرپرست اداره‌کل ارتباطات و امور بین‌الملل شهرداری قم منصوب شد
نقش باد غالب در ریزگرد‌های استان قم
همایش علوم اسلامی و انسانی دیجیتال در قم برگزار می‌شود
برنامه هیئات مذهبی قم در دهه اول محرم
نقد فیلم «زیبا صدایم کن»/ پدری با گل‌های کاغذی
نخستین نشست «انتقال تجربه در تولید فیلم‌ کوتاه» در قم برگزار شد
ثبت دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در پایگاه منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.