نقد فیلم «زیبا صدایم کن»/ پدری با گلهای کاغذی
شهر بیست/ سرویس فرهنگ و هنر _ علیرضا رحیمی ریسه: چشمانی که به نور حساسند. چشمانی که در معصومیت آفتاب شریکند. چشمان پدری محزون و با روانی رنجور که تنها ساعاتی از دلتنگی خود را میخواهد با روز تولد دخترش پر کند. آیا او برای جامعه آنقدر خطرناک است که چندساعت آزادی او از پس دیوارهای آسایشگاه بتواند آسایش شهری را برهم بزند؟
«زیبا صدایم کن» داستان تلاقی آدمهای به ظاهر سالم اجتماع با پدری به اصطلاح بیمار روانیست. داستان رودرویی پدری با دختریست که تلاش میکند حکم رشد بگیرد و میکوشد مستقل بشود و صغارت خود را ابطال کند.
فیلم با شتابی فکر شده و نرم از لبههای تند و گزندۀ اتفاقات پیرامون خود، افتان و لنگان میخزد و از دالان تنگ و نمور خیابان میگذرد و مماس بر نورهای خفه و منکسری میشود که گویی تفسیر حال آشفتۀ درون راویست.
«فردا روز تولد زیباست. فردا روز زیباییست. خوب فکر کن. مراقب باش چیزی را خراب نکنی. پدر او هستی و اما برایش پدری نکردهای. حال فرصت خوبیست برای جبران مافات، برای جمع کردن تکههای پراکندۀ گذشته برای بهتر شناساندن خود به دخترک تنهایت».
شاید اگر باند صدای درون سر پدر به روی ما باز میشد؛ این جملات اصل و اساس حال راوی و محاکات پیش روی او و ما میبود. این همان صداهاییست که هرکدام از ما بارها در گوش خود شنیدهایم و بارها و بارها با آن محاجه کردهایم.
آیا این خواستۀ کوچک در دنیای تلخ پدر، نامعقول است؟ آیا میتوان چشم انتظار فردایی روشن پیش روی آنها بود؟ آیا به راستی، گرهها یکی پس از دیگری باز خواهند شد؟ «رسول صدرعاملی» فیلمساز به کمک خانم پرستار مهربانی با بازی «ستاره پسیانی» آمده که با یک روز آزادی کام پدر با بازی «امین حیایی» را شیرین کند. «خسرو» با نشانههای بیمار اسکیزوفرنیک، خوابهای خوشی برای دختر شیرین و زیبای خود با بازی دلنشین «ژولیت رضاعی» دیده است.
حس و حال درون فیلم ما را به یاد سینمای جمعوجور و پر طمأنینۀ «الکساندر پین» میاندازد؛ گویی با همان وقار و آرامش بخواهد شخصیتها را بیقضاوت دنبال کند. به همان سبک و سیاق سینمای حالخوبکن. اگرچه این بیقضاوتی در عالم واقع بیشتر به آرزویی دست نیافتنی میماند تا روشی برای عبور از موانعی صلب و سخت باشد.
از قضا، سینما دقیقا محل تلاقی همین آرزوها و «گشودهشدن» درهای بسته است. چنانکه گویی خود همان رؤیای صادقه باشد. همان «میشود»هایی که بارها ته دلمان را لرزانده و برای ادامۀ راه قویترمان کرده است.
فیلمساز نابغۀ اسپانیایی، «لوئیس بونوئل»، که خود زمانی یکی از فیلمسازان متعهد و سیاسی دنیا بوده و با بیرحمی هرچه تمام تلخیها را یکی پس از دیگری پیش چشم مخاطب خویش مینشانده است؛ زمانی در یکی از نشریات به گلایه نوشت: «روشنفکران جهان، چاپلین را نابود کردند و سینمای او را به سمت احساسات رقیق شدهای بردند که تنها هدفش گریاندن مخاطب بود.» منظور او تصویر رؤیاهای خوشی بود که چاپلین معمولاً در انتهای راه برای شخصیتهای درمانده و مهجور فیلمهایش برجای میگذاشت و از نظر «بونوئل» منطق درونی قصهها را مخدوش میکرد.
آیا اساساً امیدها را «شدنی» نشاندادن خیانت به واقعیت است؟ آیا او به بهای وفاداری به حقیقت اسیر برزخ «نه این و نه آن » نشده بود؟ آیا اصولاً نمیتوان رؤیاهایمان را تخیل کنیم؟ یکی از شعارهای جالب دانشجویان معترض جنبش مه ۱۹۶۸ فرانسه این بود: «زنده باد تخیل».
به گمانم رسول صدرعاملی حال با هر نیت و خواستهای، بهتر دیده است که از واکنشهای گلدرشت و بیانیههای مبرز سیاسی بپرهیزد بیآنکه از بیرون گود و با اشارات بلیغ و فصیح دانشگاهی نیز بخواهد یکسره از فنون خاک کردن حریف سخنان غرا سر دهد. گویا میخواهد همچنان آرزوهایش را، امیدهای روشناش را بیواهمه جار بزند. و اگر هم ناخوشیها و دلواپسیهایی دارد بیهیاهو و با ترنم و البته در فاصلهای ایمن و آرام بازگو کند. به گمانم او نیامده که خوابی را آشفته کند و یا احوالی را پریشان کند.
او به خوبی مراقب گامهاییست که آهسته برمیدارد. او به درستی با معجزۀ «حفظ فاصله» آشناست. هرچند این فاصله درجاهایی گاه آنقدر ایمنتر و عاری از هر ذره خطرکردن میشود که ممکن است یکی از میان برخیزد و فریاد برآرد: «آهای اخوی پنداری توی باغ نیستی». ممکن است کسانی بپرسند آیا فیلمساز خبر از اتفاقات واقعی پیرامون قصۀ فیلم خود داشته است؟ آیا اساساً درد و رنجی که آدمهای فیلم را در محاصرۀ خود گرفته است، میتوان فراموش کرد یا نه با آنها کنار آمد؟ شاید یکی بگوید این فاصلۀ ایمن در نقاطی گاه آنقدر مخدوش میشود که اصولاً بایستی پرسید از کدام «مسئله»، حرف میزنیم؟ آیا اساساً فیلم رسول صدرعاملی قرار است مسئلهای را بیان کند یا نه صرفاً ابراز همان خواستها و تمناهاست؟
راستش به نظر نویسندۀ این یادداشت، اتفاقاً فیلمساز خیلی هم توی باغ است. اما توی باغ آرزوها… دوست دارد در این باغ دلپذیر و با چشم انداز زیبا! همه چیز در صلح و صفا باشد. (صحنۀ عجیب و رؤیایی پدر و دختردر کنار هم بر فراز تاور بریج را به خاطر بیاورید. اگرچه با یک منطق دراماتیک ضعیف) میخواهد همه همدیگر را بفهمند. قرار است مادری که ۱۴ سال پیش دختر ۳ سالهاش را کنار پدر ورشکسته و تنهایش رها کرده خوب بفهمیم و درآغوش بکشیم. قرار است عمویی که گویی اموال پدر را بالا کشیده و حالا به درست یا دروغ شبها خواب ندارد و کابوسها رهایش نمیکند و انگار او هم در تمام این سالها رنج برده را ببخشیم و بفهمیم. قرار است بی هیچ دغدغه و نگرانی در کنار هم صداهای هم، قصههای هم و دردهای هم را بشنویم. انگار که لالای قصههای پریان دریک شب توفانی را در آغوش امنی بشنویم. انگار منتظر پایان یکی از همان «یکی بود یکی نبود» قصههای مادربزرگی باشیم که «جانم برایتان بگوید».
از طنز غریب روزگار یکی هم اینکه در قرن ۱۹ میلادی دوبرادر خوش ذوق آلمانی به نام «برادران گریم»، تصمیم گرفتند قصهها و متلهای پیرامون خود را پیدا کنند و برای آیندگان ضبط و ثبت کنند. نتیجه؟ ثبت قصههایی ترسناک و هولناک برای بچهها بود. انگار قصههای پریان هم آنقدر پیشینۀ خوش و خرمی نداشتهاند. چنانکه مثلاً کسی نمیتواند فضای تیره و تار «شنل قرمزی» را انکار کند.
القصه، به گمانم رسول صدرعاملی دانسته و شاید حتی به طور غریزی آمده از قصههای پریهای غمگین خود اعاده حیثیت کند. آمده دمی خاطر پریشان ما را آرام کند و بگوید: «دستهایم را در باغچه میکارم سبز خواهم شد. میدانم میدانم.»
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در پایگاه منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
Monday, 30 June , 2025