روایتی از دیدار مردم قم با رهبری/ «آخرین نفری که به حسینیه وارد شد»
شهر بیست/ سرویس فرهنگ و هنر _ فهیمه شاکریمهر: خبر کوتاه بود؛ دیدار با آقا بعد از سیزده سال انتظار میسر شده بود. آقای عزیزی که سالهای نوجوانی تبوتاب داشتم ببینم کیست. نه اینکه ندانم کیست؛ میخواستم از نزدیک او را ببینم و جواب همۀ کیستها را خودم بگیرم. او را دیده بودم در شهرم قم. مهمان شهرمان بود نه یکی دو روز بلکه ده روز. ده روز پرخاطره که مردم قم سعی کرده بودند هر طور شده بهترین میزبانی را از مهمانشان داشته باشند.
یکی از روزهای آبان سال ۱۳۸۹ بود که همراه دانشآموزان و دانشجویان نخبه شهرم به محضر ایشان رسیدیم. دیدار اولمان در شبستان امام خمینی حرم حضرت معصومه(س) بود و حالا دیدار دوم دعوت بودم به حسینیه امام خمینی(ره). همانجایی که هر بار اسمِ بیت رهبری را شنیده بودم حسرت خورده بودم چرا تا به حال قسمتم نشده بروم. حالا اما قسمت شده بود در نوزدهم دی ماه ۱۴۰۲.
خوابهای کوتاه کوتاه و ترس از جاماندن و نرسیدن و یک عمر حسرت خوردن کاری کرد که رأس ساعت چهار نیمه شب جلوی گلزار شهدای قم باشم. جمعیت و اتوبوسهای حاضر و آماده خبر از بیقراری و اشتیاق همه میداد. همهای که وسطِ سوز هوای دیماه از خواب شیرینِ زمستانی زده بودند تا با رهبرشان تجدید دیدار و بیعت کنند. بین شلوغیها در اتوبوسی که مختصِ هنرمندان قم بود جاگیر شدم. هنرمندانی که معمولاً از سکوت شبها برای مطالعه و پیشبردِ کارها استفاده میکنند و این ساعتها تازه ساعتِ خوابشان است یکی یکی وارد اتوبوس میشدند. یکی از کارگردانان وقتی رسید و در پاسخ که چرا موبایلش را جواب نداده خندید که: «تا ساعت سه فیلم میدیدم و یادداشتبرداری میکردم. شارژِ موبایلم تموم شد و خودمم خوابم برد.» دوستش پرسید: «پس چطوری بیدار شدی اومدی؟» موبایل خاموش را تکانی داد: «نمیدونم خودمم! بعیده بدون زنگش بیدار بشم اما امشب بیدار شدم.»
بعد از یک ساعت معطلی، اتوبوسها که به حرکت درآمد هنوز شهر و مردمانش در خواب عمیقی بودند و چراغ مسجدها تکوتوک روشن میشد برای اذان صبح؛ همان مسجدهایی که از هر مسجد فقط دو آقا و یک خانم اسمشان در قرعه کشی دیدار با رهبری درآمده بود. شاید بقیه اهالی مسجد، نماز صبح نوزده دی را با بغض میخواندند.
از عوارضی خارج نشده بستههای صبحانه توزیع شد و هنوز مسافتی را طی نکرده در استراحتگاه بینراهی برای نماز توقف کردیم. نمازخانه گنجایش دهها اتوبوس را یک جا نداشت پس مردها دست به کار شدند و نمازشان را روی زمین سرد محوطه بیرونی نمازخانه خواندند. هیچ کس معطلی را جایز نمیدانست و همین شد که چشم باز کردیم خودمان را ساعت هشتونیم صبح در محوطۀ پارکینگ دانشگاه افسریه دیدیم. اولش خوشحال که تمام شد و رسیدیم اما بعد متوجه شدیم زهی خیال باطل! باید صبوری کنیم تا مسافت کوتاهی را توسط بیآرتی برویم و آنوقت است که به بیت رهبری میرسیم. جمعیت موج میزد و در دل گفتم ده تا بیآرتی هم بیاید نوبت به من نمیرسد سوار شوم. اما بیآرتی سوم که آمد من هم مثل بقیه رهسپار بیت شدم.
ما خانمهایی که معمولاً عادت داریم به حملِ انواعِ وسیلهها در کیف و کولههایمان امروز دستِ خالی و سبک میرفتیم که کمتر معطل شویم. همین هم شد الحق و الانصاف یک سوم سیزده سال قبل هم معطلی صف را نکشیدم. همه چیز آنقدر مرتب و برخط اتفاق میافتاد که مهمانان کمتر معطل شوند و مهمانی زودتر آغاز شود.
هر چند که مهمانی آغاز شده بود. دیدار اولیها از ذوق و استرسشان میگفتند، باتجربهها از تجربیات دیدارهای پیشین اما در این میان دو گروه جذابتر از همه بودند. گروه اول سنبالاهایی که توان ایستادن روی پا را نداشتند، قدشان خمیده شده و چینوچروک روی پوستشان خودنمایی میکرد. پیرزنی جلویم بود که چشمم به حلقۀ ساده طلایی او افتاد. چینوچروک دستش از سفیدی پوست و زیبایی حلقهاش کم نکرده بود. دستی که حلقه نداشت میلرزید و درست نمیتوانست با چادر رو بگیرد. یک جایی از صف بیرون کشید تا نفسی تازه کند. به او گفتم به خادمها بگوید بدون صف ردش کنند. خادمی که در نزدیکی بود صدایم را شنید و سراغِ پیرزن رفت. همانطور که نفس نفس میزد درخواست خادم را رد کرد که: «نه مادر نمیخوام مدیون کسی بشم. همه باید صف وایستیم.» چند نفر که حرف من را تأیید کردند پیرزن کوتاه آمد و فقط یک صف جلوتر رفت نه بیشتر!
گروه دومی که جالب بودند دهه نودیهای سرتق بودند. پسربچۀ چاق دهیازده سالهای میگفت: «بابام فقط کارت دعوت داشت من اینقدر اصرار کردم تا راضی شدند منم بیارند. راهم میدن مطمئنم.» از آنطرف دختربچههای چادر عربی به سر بودند که اصرار داشتند هر چه زودتر بروند داخل و آقا را ببینند. این دهه نودیها انگار شش ماههتر از همه به دنیا آمده بودند! در این میان وسط شلوغیها صدای زنی را از پشت سر شنیدم که میگفت: «خانم جان این لباسِ بچهات رو از تنش درنیاریها! این نشونۀ ما شده که شما هماتوبوسیمون رو گم نکنیم.» برگشتم و به لباس دختربچه که حدوداً یکونیم، دو ساله بود نگاه کردم! عجیب بود! دردآور بود! دخترکی با کاپشن صورتی در آغوش مادرش بود! دخترک انگار آمده بود تا یادِ دختر کاپشن صورتی گوشواره قلبی در شهدای کرمان را زنده نگه دارد!
هر چه صفها جلوتر میرفت و گیتهای بازرسی را رد میکردیم تاپتاپ قلبمان را بیشتر میشنیدیم. این تاپتاپها وقتی بیشتر شد که آخرین گیت را که رد کردم و از روی دستگاه بازرسی رد شدم صدایی بلند شد و تنم لرزاند. جمله کوتاه بود: «خانمها طبقه پایین پر شد بفرمایید بالا!» صدای آهونالهها بلند شد و اصرار برای نبستن درهای حسینیه پایین.
حالا دیگر قدمهایم را روی زیلوهای ساده آبی میگذاشتم. همانها که عمری فقط تعریفش را شنیده و تصویرش را دیده بودم. با نگاه به زیلوها انگار جان گرفتم. قدمهایم را تندتر برداشتم و خودم را به انتظامات جلوی راه پله رساندم که خانمها را هدایت به طبقه بالا میکرد. جمعیتی که اصرار میردند کم نبودند، آنوسط از دهانم پرید که: «من باید مطلب بنویسم از دیدار امروز!» سریع پرسید: «برای کجا؟» تا گفتم خبرگزاری! نه گذاشت و نه برداشت و گفت: «باید زودتر میومدی داخل عزیزم!» زمان را که نمیشد به عقب برگرداند اما از فرصتی که حواس او به سیل جمعیت بود که میشد استفاده کرد. از بین جمعیت رد شدم و خودم را به متصدی جلوی در حسینیه رساندم. داشت با توضیح و مهربانانه به همه میگفت ظرفیت تکمیل است و باور کنید آقا از طبقه بالا هم پیداست. ته دلم شور میزد اما بسماللهی گفتم و اینبار ژست محکمی گرفتم: «خانم من باید برای یکی از رسانههای قم گزارش دیدار رد کنم پس باید پایین باشم!» نمیدانم اثرِ بسم الله بود؟ ژستم؟ رسانه یا مهربانی متصدی! دستش را از چارچوب در برداشت و گفت: «زود برو تو!» آنقدر زود رفتم که نفهمیدم چطور پشت سرم در بسته شد و من شدم آخرین نفری که به حسینیه وارد شد.
ناچاراً و به پیشنهاد خانمی که روی صندلی نشسته بود همان آخرهای حسینیه نشستم. یعنی اولش گفتم باید بروم جلو چون میخواهم مطلب بنویسم. زن که چهرۀ مهربانی داشت اما شبیه معلمهای باتجربه بود تیرخلاصی را محکم زد که: «دیر اومدی داخل!! الان نمیتونی بری جلو. همینجا بشین فعلا.» الحق و الانصاف دیر نیامده بودم بلکه همه زیادی مشتاق بودیم!
کمی که گذشت زنها متوجه شدند این خانم معلم مهربان از انتظامات است. زنی حدوداً پنجاه ساله با لهجه قمی پرسید: «جونم شما خیلی آقا رو میبینی؟» خانم انتظامات، مقنعه سرمهای را صاف کرد و سری با لبخند تکان داد. زنِ قمی دوباره پرسید: «خوشبهحالتون! کجاها میبینیدش؟ میشه نامۀ منم به دستش برسونی؟» زن اول نگاهش را یک دور چرخاند و همه را از نظر گذراند. بعد با لبخند به زنِ قمی گفت: «آره با آقا حرف مینیم. میوه میخوریم. تحلیل مسائل میکنیم.» خندۀ ما که بلند شد، زن گفت: «قربونتون برم ما هم عین شماهاییم گاهی توی بعضی دیدارها سعادت نصیبمون میشه که آقا رو ببینیم. همین و والسلام.» آدرسی به زن قمی داد که نامهاش را آنجا ارسال کند و خیالش راحت باشد به دست آقا میرسد.
بین صدای سرودخوانی ناگهان همه بلند شدند و گفتند آقا آمد! همه به طرف جلو رفتند و دورم خالی شد. از جا که بلند شدم و پردۀ آبی انداخته را دیدم متوجه شدم فقط یک شایعه بوده! ایستادم به تماشای جمعیتی که جلو میرفتند. خانم انتظامات دوباره شبیه معلمها نگاهم کرد. نگاهش را که پاسخ دادم، سریع گفت: «برو جلو دیگه! مگه نمیخواستی بری؟» این پا و آن پا شدم: «آخه میترسم برم جای خوب پیدا نکنم و آقا رو درست نبینم.» اخمی ساختگی کرد: «برو دختر الان وقتشه! جای خوب زیاده برو نترس!» حرفش تمام نشده انگار شیر شدم پالتوئم را برداشتم و جلو رفتم. بین سیل جمعیت چند باری عقب و جلو رفتم تا جایی میانههای حسینیه پیدا کردم. از بین دو ستون صندلی مخصوصی را که قرار بود رهبری روی آن بنشینند که دیدم خیالم راحت شد جای خوبی پیدا کردم. در این میان دختر جوانی شاید هم سن و سال خودم اشکریزان از همه درخواست میکرد به او جا دهند. ته لهجه و قیافه عربی داشت. در جواب همه میگفت: «تو رو به خدا بگذارید بنشینم و سید علی رو ببینم. درسم ایران تموم بشه باید برگردم سوریه و دیگه نمیتونم سیدعلی رو ببینم.» آنقدر هقهق میکرد که خانم مسئول هلال احمر به سراغش آمد تا آرامش کند.»
زمان زیادی از نشستنم نگذشته بود که این بار صدای «آقا آمد» بلند شد و واقعا آقا آمد! به زور نیمخیز شدم. توانِ بلند شدن نداشتم. انگار میخکوب شده بودم به زیلوهای آبی حسینیه! آقا آمد! همانقدر پرصلابت با چهرهای نورانی! حتی نورانیتر و مهربانتر از سیزده سال پیش! انگار در تمام این سالها گردِ پیری برعکس عمل کرده و او را زیباتر و خوش سیماتر کرده بود! این همان مرد بود! همو که وقتی سیزده سال پیش دیدمش تنم لرزید و اشکهایم راه افتاد! همو که انگار هزاران بار بود دیده بودمش و از هر آشنایی برایم آشناتر بود. همو که منِ تنبل حاضر بودم ساعتها به زور نه روی دو زانو بلکه تمام بارِ هیکلم را روی یک زانو بیندازم تا او را بهتر ببینم. همو که نیاز نبود مادرم باشد و بگوید قوز نکن؛ اینجا تنها جایی بود که حاضر بودم ساعتها قوز نکنم و صاف بشینم تا او را بهتر ببینم. اصلاً اگر هم برای راحت نشستن جا بود، مگر میشد راحت نشست!؟ نه نمیشد! در محضر استادی چون ایشان، ما شاگردهای خطاکار روی راحت نشستن نداشتیم.
زنی بین صف شلوغیها گفته بود: «برای نایب امام زمان اینطوری مشتاقیم و بیقرار، فکر کن اگه امام زمان بیاد چه حالی داریم!» راست میگفت! ما که یک عمر انتظار مولایمان را کشیده بودیم آیا واقعاً تاب میآوردیم او را ببینیم؟ اشک اجازه نمیدهد ما نایب اماممان را ببینیم! یعنی این چشمها لیاقت دیدن امام را دارد!
تمام سختیها و بیخوابیها با شروع صحبت آقا فراموشم شد. از ب بسمالله گمانم دنبال نشانهای برای خودم بودم. انگار تمام گوشهای عالم را قرض گرفته بودم تا کلمهای نماند که نشنوم. نشانه وقتی در وجودم جاری شد که حضرت آقا فرمودند: «حضور مردم در صحنه؛ این باید ترویج بشود. هر کسی صدایی دارد، هر کسی زبان گویایی دارد؛ هر کسی مخاطبی دارد، هر کسی میتواند اثر بگذارد باید روی این زمینه کار کند. وتواصوا بالحق. این حق است. تواصی به حق وظیفه همه است.» من چه داشتم جز قلمم. نشانهای که آقا با حرفهایش نثارم کرد. حالا میتوانستم با دلِ آرام، راهِ آینده را در پیش بگیرم و با قدمهایی سبک از روی زیلوهای آبی رد شوم به امید دیدار مجدد با رهبرم.
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در پایگاه منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
Tuesday, 26 November , 2024