وقتی امید به زندگی رنگ میزند
شهر بیست/ سرویس فرهنگ و هنر _ وجیهه غلامحسینزاده: نشسته پشت یک میز ۴ در ۲ متری بیضیشکل، وسط اتاقی که تا چشم بچرخانی مداد رنگی و کاغذ پیدا میشود، اتاقی که چهار نسل را درون خودش جا داده است، از ابراهیم ۸۰ ساله تا هلن یازده سالهای که همسن و سال نتیجهاش میشود، همکلاسیهای دیگری که برای او مثل نوه میمانند و حتی خانم معلم که شاید بتواند جای کوچکترین فرزندش را برای او بگیرد.
هر چه روزگار موهایش را سفید کرده خودش به زندگیاش رنگ بخشیده است، روزها خودش را در بین مداد رنگیهای هزار رنگ گم میکند و با دستهای لرزانی که حالا چندان سر سازگاری ندارند، قرار است دنیا را زیباتر بکشد.
۸۰ سال پیش در روز عید قربان به دنیا آمد و نامش ابراهیم شد، مثل صاحب اسمش که در لحظه ناامیدی مطلق، جرقه امید به دلش بازگشت، ابراهیم هم انگار مصداق مجسم امید است. پیرمردی که برخلاف خیلی از همسن و سالانش نه فرش قرمز برای ملکالموت پهن کرده، نه پادرد و کمردردش خانهنشیناش کرده و نه حتی روزها روی نیمکت پارک محله آفتاب میگیرد. او بین همه این راهها، راه دلش را انتخاب کرده است، کلاس نقاشی مداد رنگی. مسنترین شاگرد کلاس نقاشی استاد محبوبهسادات حسینی در آموزشگاه «بهفام» قم که حالا به یکی از خاصترین هنرجویان او تبدیل شده است.
آنطور که استادش میگوید روز اولی که پسر آقای محمدی، او را برای ثبتنام کلاس نقاشی آورده بود تردید داشت که قبول کند: «وقتی به همراه پسرشان برای حضور در کلاس آمدند، گفتند علاقه زیادی به نقاشی دارند و در منزل دائم نقاشی میکشند، من گفتم گمان نکنم کلاس من زیاد مناسب ایشان باشد! اما وقتی که خودشان و ذوق و علاقهشان را دیدم، واقعاً دلم نیامد از دستشان بدهم و چون خیلی خیلی من را یاد پدر بزرگم میانداختند، قبول کردم که در خدمتشان باشم».
و حالا هم از تصمیم آن روزش پشیمان نیست، حسینی میگوید: «حضور آقای محمدی در کلاس سراسر شوق و شور است، به گفته خودشان از وقتی که نقاشی را شروع کردند ۱۰ سال جوانتر شدند. حتی یک روزی میگفتند که چند تا از قرصهایشان کم شده، از بس که حالشان با نقاشی بهتر شده است.»
اما این فقط آقای محمدی نیست که از حضور در کلاس و معاشرت با رنگها و نقشها حال بهتری دارد، برای همه بچههای کلاس هم این پدربزرگ مهربان یک همکلاسی متفاوت است که کنارش حال خوبی پیدا میکنند. حسینی میگوید: «بچهها واقعاً آقای محمدی را دوست دارند و با حضور ایشان یک انگیزه فوقالعاده برای ادامه کار میگیرند، چون تقریباً با اکثر بچهها ۵۰ سال یا بیشتر اختلاف سن دارند و بچهها جای نوه و نتیجههای ایشان هستند و وقتی بچهها میبینند آقای محمدی در این سن چه اشتیاقی به نقاشی دارند، سر ذوق میآیند».
پدربزرگی که انگار به قدر تمام سالهای عمرش خاطره روی دوشش جمع کرده و کافی است یک گوش شنوای همراه داشته باشد، آن وقت است که ساعتها هم برای شنیدن خاطراتش کم میآید. کیف سامسونت قدیمیاش صندوقچه اسرار بعضی از این خاطرات است؛ قفلش را که میچرخاند و بازش میکند، مدادرنگیهای ریز و درشتی که بینشان عکسهای قدیمی هم دیده می شود به چشم میآید، یکی از عکسها را برمیدارد و میگوید: «این پیکان اولین ماشینی بود که داشتم، یه پیکان جوانان شیری رنگ که سالها عصای دستم بود، ۳۰ سال تمام رانندگی کردم و تمام ایران را زیر و رو کردم و این ماشین را آنقدر دوست داشتم و خاطرههای خوب دارم که همیشه عکسش را همراه دارم».
نقاشیهایش را به دست میگیرد، تصویر چشم و ابرویی که با تکنیک سیاه قلم کشیده است، شیرهایی که با مداد رنگی رسم کرده و چهره شخصیتهای تاریخی که سعی کرده شبیه بکشد، یکی یکی نشانم میدهد.
شاید نقاشیهایش به خوبی همکلاسیهایش نباشد و لرزش دستانش را بشود از مسیر خط و خطوط توی نقاشیاش فهمید اما او اعتقاد دارد که به جایش، نقش زندگیاش را خوش کشیده است. معلم بازنشستهای که ۳۰ سال در مدرسه خدمت کرده و به چند نسل الفبا آموخته و بهترین لحظات زندگیاش را زمانی میداند که شاهد موفقیت شاگردانش است و آنها هنوز بعد از سالها او را در حافظه دارند و از او به نیکی یاد میکنند.
معلم ابتدایی بوده و میگوید همه پایههای مقطع دبستان را تدریس کرده است: «آن زمانها که امکانات مثل امروز نبود، مثلاً من توی یک کلاس، دانشآموزانی از شش پایه را با هم داشتم و باید همه را با هم مدیریت میکردم و زیاد سخت بود اما هنوز هم دلم برای آن روزها و دانش آموزانم تنگ میشود و وقتی جایی یکی از دانش آموزانم را میبینم که به موفقیتی رسیده بسیار خوشحال میشوم و اگر برعکسش را ببینم، خیلی افسوس میخورم».
از شروع این مسیر که میپرسم، میگوید: «بعد از تصدیق کلاس چهارم، اول به عنوان غواص استخدام نیروی دریایی شدم اما بعد کنار کشیدم، تحصیلاتم که قدری بیشتر شد وارد سپاه دانش شدم و از آنجا شروع کار معلمی من رقم خورد».
همجواری با حال و هوای گیلان و طبیعت سبز هم شاید در روحیه بانشاط آقای محمدی بی تأثیر نبوده است، آنطور که او میگوید سالهای اول تدریش را در «امامزاده هاشم» رشت گذارنده اما در ادامه انتقالی میگیرد و به «قمرود» میآید و معلم دانشآموزان این روستا میشود.
محرومیت و کم آبی دراین منطقه باعث شده بود مسئولیتهایش به معلمی محدود نشود و پرچمدار تلاش برای آبرسانی به این منطقه شود و بارها با فرماندار وقت برای حل مشکلات منطقه مکاتبه میکند و جلسه میگذارد.
او که حالا در ذهن خیلی از بچههای آن زمان با تدریس و همین فعالیتهای جانبیاش حفظ شده است، در مورد خاطراتش از معلمان خودش هم میگوید: «۷۴ سال پیش، اولین معلمی که داشتم آقای خانجابی بود، ۶ ساله بودم مثل مکتبخانههایی که توی فیلمهای قدیمی میبینید نه کاغذی بود، نه قلم و دفتری، بچهها جمع می شدند و قرآن و احکام یاد میگرفتند و توی همین کلاسها، سوره «نبأ» را حفظ کردم و هنوز هم در ذهن دارم».
با اینکه در طول زندگیاش معلمان زیادی داشته اما یکی از آنها در ذهنش برای همیشه ماندگار شده است: «معلمی داشتیم با نام آقای «دعوتی» که معلم هنر و نقاشی ما بود، این آقا از همان ابتدا علاقه به نقاشی را در من زنده کرد، یک امضایی از ترکیب اسم و فامیلی به من یاد داد که هنوز هم به عنوان امضا از آن طرح استفاده میکنم و هر بار یاد آقای دعوتی میافتم».
و حالا تا امروز خانم حسینی آخرین معلمی است که تجربه و مشق رنگ و نقش را قرار است از او بیاموزد: «خیلی وقت بود که دوست داشتم یک هنری را جدیتر یاد بگیرم، کار هنری توی خانه زیاد میکردم و هنوز هم میکنم، همیشه از چیزهای دور ریختنی، دوست داشتم یک وسیله قابل استفاده درست کنم. مثلاً از پوست کدو، گلدان درست میکردم یا از پوست هندوانه ظرف درست میکردم و وقتهای بیکاری مداد به دست میگرفتم، طرحهای مختلفی را میکشیدم اما هیچ وقت به فکر کلاس آمدن نیفتاده بودم».
جرقه این اتفاق اما از یک پیشنهاد شروع میشود، پیشنهادی که پسر به پدر میدهد: «پسرم از علاقه من به نقاشی خبر داشت، برای اینکه یک سرگرمی هم برای من ایجاد کرده باشد، پیشنهاد داد که به آموزشگاه بیایم و اسمم را در کلاس نقاشی مداد رنگی نوشت».
«مهدی» و «مسعود» پسرهای آقای محمدی هستند که در کنار خواهرشان؛ به همراه ۴ نوه و یک نتیجهاش همه ثمره زندگی ۸۰ ساله او هستند. خودش که معتقد است نقاشی زندگی هر کسی بچههایش هستند. «از اینکه فرزندان خوبی دارم، خیالم راحت است، من نقاشیام را سعی کردهام بیغلط بکشم و البته قطعاً تنها نبودهام، کسی که نقش مهمتری در تربیت بچهها داشت، همسرم است».
همسری که حالا به گفته آقای محمدی در بستر بیماری است و از او مراقبت میکند: «این سالها مسئولیت مهمتری توی خانه دارم، وگرنه خیلی بیشتر برای نقاشی وقت میگذاشتم، اما همین مقدار هم که میآیم خیلی وقتها تمام حواسم به همسرم در خانه است و نگرانم برای اینکه زودتر خانه بروم و از همسرم مراقبت کنم، با این حال نقاشی تنها کاری است که بعضی وقتها باعث میشود به هیچ چیزی فکر نکنم».
انگار باید علاوه بر معلم و پدر خوب، یک صفت همسر خوب هم برایش کنار گذاشت، تیمار همسر بیمارش را با دل و جان پذیرفته، فرزندانی بزرگ کرده تا دکترا تحصیلات خودشان را ادامه دادهاند و در موقعیت خودشان بسیار موفق اند و شاگردانی تربیت کرده که از دیدن موفقیت آنها سر ذوق میآید اما فراموش نکرده که اگر چه برای همه، تمام خودش را گذاشته؛ حالا بیش از همه در برابر ابراهیم ۸۰ سالهای مسئول است که بین همه رنگها سبز را بیشتر دوست دارد.
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در پایگاه منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
Wednesday, 27 November , 2024