ایستاده در معبر آخر
شهر بیست/ سرویس اجتماعی _ وجیهه غلامحسینزاده: پرده سبز رنگ برزنتی را که کنار میزند چشم در چشم میشویم. چشمهای میشی رنگش با صورت پوشیده از ماسک گیراتر شده. آنقدر جوان است که انتظار دیدنش را نداشته باشم. چند ثانیه طول میکشد تا «سلام» از دهانم راهش را به بیرون باز کند. سرتا پایاش را برانداز میکنم. یک دست سفیدپوش است. روپوش چرمی روی مانتو و شلوارش تا نزدیکیهای مچ پایش رسیده. پلاستیک زباله مشکی را کشانکشان آورده تا پشت پردههای برزنتی که تحویل همکاران مردش دهد. آخرین بازماندههای مهمانهای اخیرشان است. همه لباسهایشان توی یک پلاستیک زباله جمع شده. پلاستیک سیاه را تحویل میدهد و برانکارد را تحویل میگیرد. روی کاور،کاغذی چسباندهاند که روی آن با خودکار قرمز نوشته «رقیه سلیمی؛ کرونا.»
میایستد پشت برانکارد و سُرش میدهد آن طرف پردهها. پشتش راه میافتم. چهار زن دیگر توی سالن مشغول کارند در معبر آخر. بوی سدر و کافور و حس سرما محیط را پر کرده. یک نفر گرههای کفن میتی را محکم میکند، دو نفر روی سکوی دیگر زنی را غسل میدهند و یک نفر سکوی دوم را میشوید. صدای گریه زنهای منتظر بیرون سالن از پشت شیشههای پوشیده به گوشم میخورد. چشمهایم را میبندم. خودم را روی همان سکوها تصور میکنم.
اسمش زهراست. ۲۴ سال دارد و حالا چند سالی میشود که اینجا به قول خودش چمدان مسافرهای آخرت را میبندد. لباس برزنتی را بلند میکند. با دیدنش هم میشود به وزن سنگینش پی بُرد. لباس سرهمی سفید رنگی که از چکمه شروع میشود و به یقه ختم. مرحله اول که تمام میشود، میرود سراغ دستکشها. حالا باید همکارش برایش روی مرز دستکشها چسب بزند که هیچ راه نفوذی برای آب باقی نماند. مرحله آخر هم ماسک است و شیلد. حالا آماده است. برای بدرقه مهمانی که باید رخت سفر ببندد.
کاور را باز میکند. چشمهایم را میبندم. صدای کشیدنِ تیغ روی لباسها میپیچد توی سالن سرد. حالا تقسیم شدهاند. دو نفر توی یک سالن، کار غسل و کفن متوفای کرونایی را انجام میدهند و سه نفر دیگر آن طرف میتهای دیگر را آماده میکنند. زهرا سرگروهشان است. دنبال ذرهای ترس توی رفتارش میگردم. میگویم نمیترسید؟ دست میت را بلند میکند و میگوید: «روزهای اول چرا میترسیدیم. اما همون چند روزی که نیومدیم برای غسل و کفن اموات کرونایی، شبانه روز عذاب وجدان داشتم. ما کارمون همینه اون وقت توی موقعیتی که بهمون نیاز بود ترسیده بودیم. ترسیده بودیم چون نه تجهیزاتی بود نه لباسی. بیشتر هم به خاطر خانوادههامون. من دوتا بچه کوچیک دارم. اگر از من کرونا میگرفتن خودمو نمیبخشیدم.»
اما بعد که عذاب وجدانش راحتش نگذاشت، آمده و حالا ماههاست که تکتک اموات کرونایی را با دستهای خودش غسل و کفن میکند. آنقدر هم مراقبت کرده که خیالش از انتقال بیماری به فرزندانش راحت باشد.
از طرز عمل غسل کروناییها که میپرسم، میگوید: «غسل و کفن کروناییها هیچ فرقی با بقیه نداره. برای غسل هر میتی باید همه موانع مثل خون یا لاک یا هر چیز دیگهای که روی بدن متوفاست، برطرف بشه. بعد از تطهیر و شستوشو، میت برای غسل آماده میشه. غسل سدر، کافور و آب خالص انجام میشه و بعد حنوط و کفن. تنها فرقش اینه که متوفیان کرونایی رو بعد از کفن میگذاریم توی کاور.» این را میگوید و لباسهای پاره شده میت را میریزد توی همان پلاستیکهای مشکی. لبهایش آرام تکان میخورد. زیرلب ذکر میگوید. میایستم گوشهای تا کارش تمام شود.
نیم ساعت بعد کارش تمام شده، زیپ کاور را که میبندد میپرسم: چرا اینجا؟ این همه کارِ دیگه. چشمهایش میخندد و میگوید: «شما جای بهتری سراغ داری؟». دارم توی ذهنم حرفش را شعار میخوانم که میگوید: «اگر فکر کنیم که همه ما توی این دنیا مهمونیم و میزبان واقعیمون خداست اونوقت همه چیز قشنگتر میشه. کار ما اینه که مهمونای خدارو تمیز و خوشگلشون کنیم. لباس سفید تنشون کنیم و بفرستیم پیش بهترین میزبان. داریم چیزی قشنگ تر از این؟»
چشمم میخورد به تابلویی که درگوشه سالن تغسیل نصب کردهاند. رویش با خط نستعلیق نوشته «زیباترین مقصد خداست». لیف را میگذارد روی سکو، ادامه میدهد: «کار ما از بیرون شاید اسمش مردهشوری باشه و کسی از بیرون ما رو نخواد اما معنویتی که اینجا داره هیچ جا نداره. واقعاً خدا را احساس میکنیم اینجا، آرامشی که اینجا داریم را هیچوقت هیچجا نداشتیم.»
هرچه چهاردیواری این سالن تطهیر برایش آرامش دارد. بیرون بعضیها آرامشش را گرفتهاند. تکهها و کنایههایی که شنیده است. رفتارهای بدی که دیده است و توهینهایی که به خاطر شغلش نصیبش شده، بخشی از هزینههایی است که دارد هر روز برای این شغل می دهد: «حرف و کنایه زیاد شنیدم. خیلیها ارتباطشون رو با ما قطع کردن. به من میگفتند نمیتونی دخترهاتو وقتی بزرگ شدن شوهر بدی اما من قبل از اینکه اونا برای من خط قرمز تعریف کنن، خودم خط قرمز کشیدم دورشون. به همه گفتم هرکسی شغل منو نمیخواد خودم رو هم نخواد».
میگوید توی این سالها که اینجا کار میکند خیلی چیزها برایش عوض شده است. دغدغهها و فکرهایی که قبلاً داشته، حالا سالی یک بار هم سراغش نمیآید: «اینجا بودن سعادته. کسی که میآید اینجا، آموخته هم اگر هست آموختهتر میشه. لحظهای که من جنازه رو روی سنگ ببینم، اگر بخواهم درس بگیرم برای تمام عمرم کافیه. توی سالهایی که اینجا کار کردم برام اثبات شده که بودن اینجا ارج و قرب دارد. بارها دیدم زمانی که گرفتاریم، اگر با جان و دل کار کنیم همینها هم به ما حاجت میدن.»
از روزهای شیرین و سختش که میپرسم، میگوید: «شیرین فقط اون لحظهای که کاور رو باز میکنم و میبینم که یک لبخند شیرین روی لب جنازه هست. خیلی حس خوبی داره»؛ این را میگوید و لبخند مینشید روی لبهای خودش.
«اما دیدن بعضی جنازهها انقدر سخته که تا مدتها از خاطرمون نمیره. وقتهایی که بچهای را برای تغسیل میآورند، انگار که همه عزادار میشیم. خیلی وقتها بعد از اینکه جنازه بچه میارن، گوشی رو برمیدارم و زنگ میزنم خونه که ببینم بچهام سالمه؟!»
انگار که خاطرههایش تازه دارند زنده میشوند سرش را پایین میاندازد و دفترچه گلدارش را از جیب روپوشش درمیآورد. «این دفترچه پر شده از خاطرههایی که توی این سالها اینجا دیدم. مینویسیم که حتی اگر روزگار خواست فراموششون کنم جایی باشه که دوباره بهشون سر بزنم و مرور کنم.»
ورق میزند و یکییکی برایم از خاطراتش میگوید: «این یه دختر ۱۶ ساله بود که خودکشی کرده بود و بدنش پر از جای کبودی بود». « این یکی یه دختر ۷ ساله بود که توی روز تولدش بر اثر ایست قلبی فوت کرده بود». «این یه پیرزن فوق العاده نورانی با یه لبخند خیلی قشنگ روی صورتش بود که چهرهاش هیچ وقت یادم نمیره».
به وسطای دفتر رسیده که روی یکیشان مکث میکند. برایم میخواند: «نزدیکای ظهر بود. مسئول سردخونه تماس گرفت. نوبت غسالی با من بود. بیرون رفتم. گفت: این جنازه رو سفارشی غسل بده. خندیدم و گفتم جنازه سفارشی؟ ما همه رو سفارشی غسل میدیم. گفت: این یکی فرق داره. این پیرزن در روستایش ۵۰۰ جنازه غسل داده. همکارتونه باید سفارشی غسلش بدید. جناره تحویل گرفتم هر لحظه منتظر بودم ببینم چه شکلیه. رفتم لباس پوشیدم و جنازه را داخل سنگ گذاشتم پیرزنی با چهره مهربان بود که یه لبخند زیبا روی لبش بود. غسلش که می دادم تمام مدت به این فکر میکردم که چه کسی جنازه من را روی سنگ میگذارد.»
دفترچهاش را میبندد صدای پیش نماز از پشت شیشههای پوشیده شده غسالخانه بهشت معصومه(س) میآید «اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِهذِهِ المَیتَهِ».
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در پایگاه منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
Sunday, 16 March , 2025